جوانی نزد شیوانا
آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود
را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او
حمایت بیقید و شرط میکنند.
البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا
باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها
استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
ما
همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم
هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه
به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
درست مثل یک
شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه
ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند باعث شکستش شود."
پسر جوان با تعجب گفت: "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده میشود؟"
شیوانا گفت: "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.
اگر
کسی خود را فوقالعاده باهوش و نابغه میداند و از این مسیر به دیگران
لطمه میزند هر نوع مقابلهای با او باعث قویتر شدن او میشود چون سعی
میکند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
اما
اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و سادهلوحی بزند و به گونهای رفتار کند
که او احساس کند زرنگیاش کفایت میکند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه
قوت خود نمیافتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمیبیند و با همان روش و
شیوه تکراری و قدیمی عمل میکند و در نتیجه قابل پیشبینی و کنترل میشود."
پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.
روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانهاش خود را جلوی مار به مریضی زد
و لنگانلنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعهداری رسید و مزرعهدار مار مهاجم را از بین برد."
شیوانا
با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدمها از جمله
خود شما هم صدق میکند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به
نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"